شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

بازگشت همه به سوی اوست ...

شکوفه ی بهار نارنجم اومدم تا برات از ماجراهای بعد از سفرمون بگم ... پنجشنبه .. 19 خراد ...  مراسم عقد خاله معصومه و بهزاد بود و مامانی پریشون احوال به این طرف و اون طرف میرفت ... صدای زنگ تلفن میاد و بابایی گوشی رو بر میداره ... و من از این خواب پریشون بیدار میشم ... دختر خاله فاطمه بود ... از بابایی خواست تا گوشی رو به من بده ... با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم ... بعد از سلام و احوالپرسی با صدایی پر از استرس گفت میخواد یه خبری بهم بده ... ته دلم خالی شد ... خبر بدی بود ... گفت که خاله معصومه توی جاده تصادف کردند و الانم توی بیمارستانه ... شوکه بودم .. چقدر زود خوابم تعبیر شده بود ... امروز روزه ام و امشب شب لیلت الرغائب...
31 خرداد 1390

یادداشت 59 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم امروز صبح از سفر برگشتیم ... مسافرت خوبی بود ... خوش گذشت ... هم رفتنمون راحت بود و هم برگشتمون ... حالا برات همه روزها رو میگم پنجشنبه : بعد از جمع شدن وسایل و اومدن بابایی از اداره رفتیم خونه بابابزرگ ... شام اونجا بودیم و آخر شب خاله جون اینا اومدن دنبالمون و ساعت 11 شب به سمت شمال راهی شدیم ... البته با مشقت فراوان !!! چون خاله جون و دختراش ردیف عقب نشستن و من و بابایی روی صندلی جلو ..!! در طول مسیر هم فقط مراقب آقایون پلیسی بودیم که توی ماشینهاشون در حال چرت زدن بودن ... و هر وقت که یه پلیس بیدار پیدا میشد مامانی مجبور بود تا کمر خم بشه روی پای بابایی تا از جریمه شدن جلوگیری بشه ! در کل بساطی داش...
18 خرداد 1390

یادداشت 58 مامانی

شکوفه ی بهار نارنج من دیروز عصر لباسشویی رو روشن کردم و مشغول کارام شدم ...بعد از دوساعت که کار لباسشویی تموم شد ... رفتم سراغش تا لباسارو در بیارم ...که دیدم بعله ... همه لباسها به رنگ آبی ملایم دراومدن !!! حالا هرچی نگاه میکنم میبینم لباس آبی تو ماشین نداشتم ... شروع کردم به درآوردن لباسا ... که یهو دیدم یه چیز آبی رنگ لای تی شرت بابایی داره چشمک میزنه .. میدونی چی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کلاه اتاق عمل بابایی !!! بعد از مرور اونروز یادم اومد که موقع ترخیص وقتی بابایی لباسشو عوض کرد این کلاه بیچاره هم اون تو گیر کرده و منم همینجوری انداختمش تو لباسشویی و این افتضاح به بار اومد ... مجبور شدم همه لباسهارو با سفیدکننده ب...
12 خرداد 1390

یادداشت 57 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم تصمیم نداشتم برات بنویسم !! اما نشد ... دلم نیومد که سراغی ازت نگیرم ... آخه وقتی برات مینویسم دلم آروم میگیره ... وقتی یادم میافته که یه روزی قراره بشینی و دلنوشته های مامان تو روزای انتظار رو بخونی ... اونوقت دوستدارم از تک تک لحظه هام برات بگم تا بدونی که من و البته بابایی خیلی کارا کردیم تا تو رو داشته باشیم ... پس گوش کن عزیزدلم ...   دوشنبه ... عصری رفتیم مغازه دوست بابایی تا براش بلوز بخریم ...2 تا برای بابایی و یه بلوز هم برای بابای بابایی خریدیم...   سه شنبه ... با اینکه خیلی خوابم میومد ساعت 7 بیدار شدم ... قرار بود با بابایی بریم تا بخیه هاشو بکشه ... اول رفتیم بیمارستان و ن...
11 خرداد 1390

آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شکوفه ی من این ماه هم نیومدی .... آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟   فقط همین   بوس کوچولو با اخم پ.ن : میدونم که احتمال اومدنت کم بود ... ولی صفر نبود ... به خاطر دله بابایی هم که شده بود میومدی خووووووووب !!!
9 خرداد 1390

یادداشت 56 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم  دیروز مهمون داشتیم ... دوست بابایی که هم دوستشه و هم برادر شوهر خواهر بابایی ... یعنی زنش جاری عمه جونته ... ولی چون اول دوست بابایی بوده بعد شده برادر شوهر عمه ... ما همون دوست بابایی صداش میکنیم ... عصری زنگ زدن که اگه خونه اید بیایم پیشتون ... ما هم با آغوش بااااز پذیرفتیم ... یه نینی نااااز هم داشتن ... اسمش آرتین بود ... اینقدرم خوش خنده بود و آروم که نگووو .... البته چون تپل بود مامانی هی بغلش میکرد و میچلوندش ... تازه 10 ماهش شده و میخواد تاتی کردن یاد بگیره ... مامانش یه سیب داده بود دستش اونم داشت باهاش بازی میکرد و رو زمین قلش میداد بعدشم چاردست و پا دنبالش میرفت ... ای جووونم  چون با...
7 خرداد 1390

یادداشت 55 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم از دیشب تا حالا بابایی سر درد داره ... فکر کنم همون سر درده است که خانوم پرستار میگفت !!! البته با تاخیر فراوان !!! با اینکه قرصهاش مسکن هستن ولی بازم سرش درد میکنه ... امیدوارم چیز خاصی نباشه امروز صبح بابایی رفت بیرون تا روزنامه بخره و هم اینکه کار بانکی داشت ... وقتی هم برگشت بردمش حموم !!! چون خودش نمیتونست دولا بشه و به شکمش فشار بیاره نمیدونی چه بامزه بود ... انگار که نی نی مو بردم حموم کنم ... هی آب میریختم روش و میخندیدم ... البته موهاش رو من نشستم ... چون میترسیدم کف بره تو چشاش ... خودش شست ...  کلی مامان بازی درآوردم ... قربونت برم ... من اینقدر از حموم کردن نینی ک...
6 خرداد 1390

یادداشت 54 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم بابایی حوصلش سر رفته شدیییییید !!! میدونیکه عادت نداره تو خونه بند باشه ... ولی مجبوره بمونه ... صبح بلند شده لباس پوشیده ... منم خواب بودم ... سرمو بلند کردم میگم کجا میری ؟؟؟ میگه برم روزنامه بگیرم بیام !!! فکر کن توروخدا ... 3 طبقه پله رو بره پایین و بیاد بالا واسه چهارتا برگ روزنامه!!! نذاشتم بره و گفتم بعد از صبحانه میرم میگیرم برات ... البته نرفتما ... خودش گفت نمیخواد بری ... بهش حق میدم ... من به توی خونه موندن عادت دارم ... یعنی یه جورایی خودم رو سرگرم میکنم ... ولی اون که هر روز بیرونه یه کم براش سخته ... البته چون درد و ورمی نداره مشکلی نیست و میتونه بره بیرون ... حالا یه دو روزی استراحت کنه بهتره...
4 خرداد 1390

یک روز در بیمارستان !!!

شکوفه ی بهار نارنجم دیروز صبح ساعت 7 توی بیمارستان بودیم ... تا ساعت 8 کارهای پذیرش انجام شد ... وسایل بابایی رو تحویل گرفتیم و منتظر موندیم تا دکتر بیاد ...همه ی اینکارا رو بابایی جونت خودش انجام داد ... چون من شب قبل اصلا نتونستم بخوابم ... از نگرانی ... و توی بیمارستان فقط دنبال بابایی اینور اونور میرفتم و گاهی هم خمیازه میکشیدم !!! تنها کاری که من کردم : یه جا رو بعنوان همراه بیمار انگشت زدم ....!! اتاق و تخت بابایی رو بهمون تحویل دادن ...تا اون لحظه اصلا استرس نداشتم ... تا وقتی اومدن و به بابایی گفتن آماده بشه ... یعنی لباس اتاق عمل بپوشه ... بابایی مشغول لباس پوشیدن بود و من بیرون اتاق منتظر بودم ... بعد از چند دقیقه رف...
4 خرداد 1390

برای مادرم ...

روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری ! روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی !  روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! روز مادر یعنی بهانه  بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد  روز مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن  او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود  روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....          مادرم روزت مبارک...   ...
3 خرداد 1390